معنی رگ لاغر

حل جدول

رگ لاغر

مویرگ


لاغر

ظریف، نزار، لاجون

لغت نامه دهخدا

لاغر

لاغر. [غ َ] (ص) مقابل فربه. نزار. باریک. باریک اندام. اَعجف. بات ّ. ابضع. تاک ّ. خجیف. خاسف. خل ّ. رجیع. دانق. رزیح. زک ّ. ساهمه. (شتر...) سودالبطون. سغل، شنون. شاس. ضئیل. ضعیف. ضمد. ضاوی. عجفاء. غث ّ. غثیث. مدخول. غرا. غراه. مهزول. مضطئل. منهوس. متخاوش. متخدد. منهوک. مسخوف. مصعفق. نحیف. ناحل.نحیل. نحل. هزیل. هفهاف. (منتهی الارب):
همش رنگ و بو و همش قد و شاخ
سواری میان لاغر و بَر فراخ.
فردوسی.
بود کو بجاه از تو کمتر بود
هم از رشک مهر تو لاغر بود.
فردوسی.
دو دندان بکردار پیل ژیان
بر و یال فربی و لاغر میان.
فردوسی.
چو سرما بود سخت لاغر شوند
به آواز گویی کبوتر شوند.
فردوسی.
جود لاغرگشته از دستش همی فربه شود
بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود.
فرخی.
تو چنین فربه و آکنده چرائی، پدرت
هندوئی بود، یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
لبیبی.
چریده دیولاخ آکنده پهلو
به تن فربه میان چون موی لاغر.
عنصری.
به یک عطا دو هزار از درم به شاعر داد
از آن خزینگی زرد چهره ٔ لاغر.
عنصری.
یکی جان و دل لاغر دوم مغز وسر تاری
سدیگر صورت زشت و چهارم دیده ٔ اعمی.
(منسوب به منوچهری).
گاو لاغر به زاغذ اندرکرد
توده ٔ زر به کاغذ اندرکرد.
(از لغت نامه ٔ اسدی).
ای برادر کوه دارم در جگر
چون شوی غرّه که شخص لاغرم.
ناصرخسرو.
چندین هزار خلق که خوردند این دو مرغ
پس چون که هر دو گرسنگانند و لاغرند.
ناصرخسرو.
بقول ماه دی آبی کیان آن باشد و لاغر
نیاساید شب و روزو برآماسد چو سندانها.
ناصرخسرو.
جان تو بی علم خر لاغر است
علم ترا آب و شریعت چراست.
ناصرخسرو.
گردن از بار طمع لاغر و باریک شود
این نوشته ست زرادشت سخندان در زند.
ناصرخسرو.
روده کز باد گشت فربه و تر
بدو سوزن سبک شد و لاغر.
سنائی.
علف تیغ شود خصم تو در دشت نبرد
به تنش یازد تیغ تو چو لاغر به علف.
سوزنی.
روز بپرواز بود فربه از آن شد چنین
شب تن بیمار داشت لاغر از این شد چنان.
خاقانی.
خر همی شد لاغر و خاتون او
مانده حیران کز چه شد این خرچو مو.
مولوی.
که طمع لاغر کند زرد و ذلیل
نی ز درد و علت آمد او علیل.
مولوی.
ای جان من تا کی گله
یک خر تو کم گیر از گله
در زفتی فارس نگر
نی بارگیر لاغرم.
مولوی.
تا شود جسم فربهی لاغر
لاغری مرده باشد از سختی.
سعدی.
گدایان به سعی تو هرگز قوی
نگردند و ترسم تو لاغر شوی.
سعدی.
لاغر است آنکه او غمی دارد
فربه آن کس که غم در او نبود.
امیرخسرو دهلوی.
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بیکارند.
اوحدی.
اگر چه رشته از تاب گهر بیجان و لاغر شد
کشید از مغز گوهر انتقام آهسته آهسته.
صائب.
آنجا که عقاب پر بریزد
از پشه ٔ لاغری چه خیزد.
لاغرستش کلک اگر چه فتنه ٔعالم بخورد
آری آری هرکجا بسیار خواری لاغر است.
قاآنی.
گشته کلکت لاغر از بس خورده خون دشمنان
راست باشد اینکه لاغر میشود بسیار خوار.
قاآنی.
- امثال:
سگ گرسنه، زاغ کور و بز لاغر بِه.
- گندم لاغر، گندم باریک و خرد.
ترنوک، حقیر لاغر. رجل جراقه؛ مرد لاغر. خشناء؛ ناقه ٔ لاغر. خجفه، زن کوتاه بالا و لاغر. خلبن، زن لاغر. خفوت،زن لاغر. خلیل، لاغر مختل الجسم. خربصیص، شتر خرد و لاغر. مال َ خشب، شتران و گوسپندان لاغر. دحمله؛ دنفصه، دعفصه؛ زن لاغر فروهشته پوست. ذم، بسیار لاغر. رعوم، سخت لاغر. رازح، شتر افتاده از لاغری. راهن، لاغر از مردم و شتر. رذی، شتر لاغر از رفتن. فرس ٌ شاصب، اسب لاغر. شجعه، لاغر بیدل عاجز. سلغف، لاغر مضطرب خلقت. شازب، جای لاغر از اسب و جز آن. شنعنع؛ لاغر مضطرب خلقت. صوجان، هر خشک و سخت لاغر از ستور و مردم. ضوجان، خشک و نیک لاغر از ستور و مردم و نخله. ضریره؛ زن لاغر. رجل مقروف، مرد لاغر باریک اندام. متجلف، مال لاغر. متجوش، اندک لاغر. (منتهی الارب). ماحل، لاغر و متغیر اندام. مدقع؛ سخت لاغر. (منتهی الارب). مهشام، (ناقه ٔ...). شترماده ٔ زود لاغر شونده. مهبوط؛ لاغر از بیماری. مدقل، گوسپند لاغر و خرد. ناقهُ مجرز؛ ناقه ٔ لاغر. مخر نشم، گونه گشته ٔ لاغر. مصمعه؛ لاغر شکم. مسهم الجسم، لاغر در عشق. ناحل، لاغر از بیماری. منهوک، بیمار گران و لاغر و نزار. نضی، لاغر از شتر و جز آن. نحیل، لاغر از بیماری. منخوب، لاغر گوشت رفته. وقید؛ نیک لاغر. نحیض، منحوض، گوشت رفته و لاغر. هجفه؛ زن لاغر. هبیط؛ لاغر از بیماری. هزیمه، ستور لاغر. هلال، شتر لاغر. مصعفق، مرد لاغر جسم. ضرع، لاغرجسم. نحول، لاغر شدن. اضطمار؛ لاغر و سبک گوشت شدن. سهوم، لاغر شدن. غَثاثت، رهون، لاغر شدن.شُحوب، هزال، رزوح، شُفوف، اعجاف، لاغر شدن. (تاج المصادر بیهقی). اقورار؛ لاغر شدن. اِنمساخ، لاغر شدن. غُثوثه؛ لاغر شدن. (تاج المصادر). تهلیس، لاغر شدن. عجف، لاغر شدن (منتهی الارب). اغثاث، گوشت لاغر خریدن و لاغر و نزار شدن. استشنان، لاغر شدن. اِضباء؛ لاغر شدن. اقتان، لاغر شدن جسم. خلول، لاغر و کم گوشت شدن. اختلال، لاغر و کم شدن گوشت کسی. اِضواء؛ باریک شدن و فرزند لاغر آوردن. تخدید؛ لاغر شدن و کم گوشت گردیدن. اِحناق، لاغر شدن خر از بسیار گشنی. (منتهی الارب). خل، لاغر شدن. تخدّد؛ لاغرتن شدن. صعفقه، لاغر تن شدن. اِخرنشام، لاغر شدن گونه. (از منتهی الارب). حفر؛ لاغر کردن. (تاج المصادر). هک ّ؛ لاغر کردن. اِسقاد؛ لاغر کردن اسب فربه. اِضمار؛ لاغر کردن ستور. (منتهی الارب). بَری، مانده و لاغر کردن سفر کسی را. هزل، لاغر کردن. (تاج المصادر). انضاء، هزال، شف ّ؛ لاغر گردانیدن. (منتهی الارب).حرث، لاغر کردن ستور از بسیار راندن. (تاج المصادر) (دهار). احراث، اِهزال، لاغر کردن. اذیال، لاغر گردانیدن. تزریح، لاغر و نزار گردانیدن شتر. اِنحاف، لاغر و نزار گردانیدن. تسقید؛ لاغر گردانیدن اسب را بعد فربه کردن. ضوّی، لاغر گردانیدن. ارذاء؛ لاغر گردانیدن ستور چنانکه از رفتن بازماند. مسی الحرّ المال مسیاً؛ لاغر گردانید گرما شتر را. مسخ، لاغر گردانیدن ناقه را. لحب، لاغر گردانیدن پیری کسی را. تذلِیق، لاغر گردانیدن اسب را. هلس، لاغر گردانیدن کسی را بیماری. اِهدان،لاغر گردانیدن اسپ را. جهد؛ لاغر گردانیدن بیماری کسی را. هبوط؛ لاغر گردانیدن بیماری کسی را. هزل، لاغر گردانیدن کسی را. تهزیل. اِنکَفات، لاغر گردیدن و لاغر گشتن. رَزاح لاغر گردیدن و افتادن از ماندگی و لاغری. تخوش، لاغر گردیدن. بتوت. لاغر گردیدن. نحافه. لاغر و نزار گردیدن. اسفاء؛ لاغر گردیدن ناقه. ادقال، لاغر و خرد گردیدن گوسپند. اسمل الرجل، لاغر و باریک شکم گردید مرد. ضوی، لاغر گردیدن. شزب، شزوب، نخوص، لاغر کردن ازپیری. دوق، دوقه، دواقه، لاغر گردیدن شتران. تفه، تفوه، لاغر گردیدن. هزال، لاغر گردیدن. عشاشه، عشوشه، عشیش، لاغر و باریک گردیدن اندام کسی. تعثلب، لاغر و نزار گردیدن از پیری یا عام است. (منتهی الارب). مجازاً خالی. (برهان) (آنندراج). || کم بهره. اندک حظ. قلیل مایه:
کسی خسته ٔ مهر دلبر بود
که او از زر و زور لاغر بود.
فردوسی.
چون کمر حلقه بگوشم چشم پیش از شرم آنک
چون کمرگاه تو بازم کیسه لاغر ساختند.
خاقانی.
کیسه لاغر شده چه سیم کشی
صید فربه شده چه زارکشی.
خاقانی.

لاغر. [غ َ] (اِخ) قاضی احمد از شعرای ایران است. از مردم سیستان و شغل قضای آنجا داشت و بسبب لاغری جسم این تخلص گرفت و به قاضی لاغر شهرت یافت. وی به سال 958 درگذشته است او از حاکم وقت مملکت برنجید و به قندهار گریخت و این قطعه از آنجا به وی فرستاد:
شهنشها ز کرم عذر بنده را بپذیر
ز صحبتت دو سه روزی اگر کناره کنم
ز باده منع تو نتوانم و نکویم نیست
که می خورند حریفان و من نظاره کنم.
(صبح گلشن) (قاموس الاعلام ترکی).

لاغر. [غ َ] (اِخ) دیهی است به شش فرسنگی میانه شمال و مغرب خنج. (فارس نامه ٔ ناصری). نام محلی بر سر راه شیراز و سیراف (طاهری حالیه) از راه فیروزآباد میان کارزین و کرّان. و آن از نواحی کارزین است و گرمسیر است و هوا و آب ناموافق و درختان خرما و مردمان راه زن و در این دو جای (لاغر و کهرچال) جامع و منبر نیست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 140و 102 و 163). دهی از دهستان خنج. بخش مرکزی شهرستان لار واقع در 131 هزارگزی شمال باختری لار. نزدیک رودخانه ٔ قره آغاج. دامنه. گرمسیر و مالاریائی. دارای 124تن سکنه ٔ شیعی، فارسی زبان. آب آن از رودخانه و چاه، محصول آن غلات و مرکبات. شغل اهالی زراعت و باغداری و راه آنجا فرعی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


رگ

رگ. [رَ] (اِ) عِرق. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مجرای لوله مانندی که متفرق می سازد مواد مایعه را در بدن حیوان یا در اجزای مختلفه ٔ نبات. (ناظم الاطباء). لوله های سخت تر از گوشت بدن جاندار که حامل خون است. (فرهنگ نظام). عروق [رگها] عبارت از مجاری غشائی هستند که در تمام بدن منشعب اند و به دو دسته تقسیم می شوند: عروق خونی و عروق لنفی. (رگ شناسی تألیف امیراعلم و دیگران). و رجوع به «عِرق » و «عروق » شود. ج، رگان، رگها:
خشک شد کلب سگ و بتفوز سگ
آنچنان کو را نجنبید ایچ رگ.
رودکی.
نه در سرش مغز و نه در تنش رگ
چه طوس فرومایه پیشم چه سگ.
فردوسی.
چون چشم افشین بر من [احمدبن ابی دؤاد] فتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست. (تاریخ بیهقی).
چونکه بر خویشتن امروز نبخشایی
رگ اوداج به نشتر ز چه میخاری.
ناصرخسرو.
گر ز آنکه بر استخوان نماند رگ و پی
از خانه ٔ تسلیم منه بیرون پی.
خاقانی.
چَه آنجا کن کز آن آبی برآید
رگ آنجا زن کز آن خونی گشاید.
نظامی.
چنان ز جود تو کان تیره شد که برناید
بزخم نشتر خورشید از رگش خونی.
کمال الدین اسماعیل.
می گریزم تا رگم جنبان بود
کی فرار از خویشتن آسان بود.
مولوی.
دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن به حجت قوی.
سعدی.
تراشهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد.
سعدی.
صاحب آنندراج آرد: آهن رگ و آهنی رگ و پولادرگ و بدرگ و سست رگ از مرکبات آن است و بریده و نشترزده و نشترگزین و فسرده از صفات، و کمند و کوچه از تشبیهات اوست.
- دست بررگ کسی نهادن، به چاپلوسی کسی را مطیع اراده و خواهش خود کردن: باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود... و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته نخواستند که کار ملک به دست مستحق افتد. (تاریخ بیهقی). یک چند میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند. (تاریخ بیهقی).
ما را که دست بر رگ صد دل نهاده ایم
دل بسته ای به زلف و رگ جان گشاده ای.
مجیر بیلقانی.
- دست به رگ برنهادن، نبض کسی را گرفتن:
کهنسالی آمد به نزد طبیب
ز نالیدنش تا به مردن قریب
که دستم به رگ بر نه ای نیک رای
که پایم همی برنیاید ز جای.
سعدی.
- رگ بسمل، نام رگی در گردن که در ذبح قطع می گردد. (ناظم الاطباء).
- رگ بسمل خاریدن، کنایه از کردن کاری است که خود را بسبب آن به کشتن دهند. (برهان). کردن کاری که در آن خطر جان باشد. (فرهنگ نظام):
مرغ چو بر دام و بر چنه نظر افکند
بخت بد آنگه بخاردش رگ بسمل.
ناصرخسرو.
- رگ پای، صافن. (منتهی الارب) (المنجد). رگی است در قسمت زیرین ساق که فصد کنند. (المنجد).
- رگ جان، شریان و آن رگی است که به دل تعلق دارد. (غیاث اللغات). شریان و حبل الورید. (آنندراج). شاهرگ. (فرهنگ نظام):
ای گشته دلم بی توچو آتشگاهی
وز هر رگ جان من به آتش راهی.
عطار.
گوئی رگ جان می گسلد زخمه ٔ ناسازش
ناخوشتر از آوازه ٔ مرگ پدر آوازش.
سعدی.
- رگ جان گرفتن، میرانیدن. (ناظم الاطباء):
بیدادگری پنجه فروبرده به جانم
بگرفته حریفی رگ جانم چه توان گفت.
لسانی (از آنندراج).
- رگ جنبان، شرائین. (منتهی الارب).
- رگ جنبنده، شریانها که جنبنده اند. (التفهیم).
- رگ جهنده، شریان. (منتهی الارب). رافز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سرخ رگ. (رگ شناسی تألیف امیراعلم و دیگران).
- رگ چیزی گرفتن، آن را مغلوب و منقاد خود کردن. (آنندراج):
نشتر ناله ظهوری همه در سینه شکست
به سرانگشت نفس تا رگ تأثیر گرفت.
ظهوری (از آنندراج).
- رگ حجامت، اخدع. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). رجوع به اخدع شود.
- رگ خوابانیدن، به معنی رگ بازگرفتن است که کنایه از کاهلی و سستی کردن در کاری باشد. (برهان).
- رگ خواب کسی را گرفتن و به دست داشتن، سر رشته و چم کسی را به دست آوردن و مطیع خود ساختن. (آنندراج). مجازاً کسی را در امری تابعخود کردن و این مجاز از آنجا برخاسته که گویند در انسان رگی هست که اگر آن را فشار دهند به خواب می رود. (فرهنگ نظام).
- رگ در تن برخاستن، کنایه از قهر و غضب و خشم باشد. (برهان).
- رگ دست، عجاوه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
- رگ دل، وتین. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ابهر. (منتهی الارب).
- رگ ران، نسا. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
- رگ زدن ستور، ودج. (تاج المصادر) (منتهی الارب).
- رگ سر، قیفال. (منتهی الارب).
- رگ غضب برخاستن، سخت به خشم آمدن و از جای بشدن.
- رگ فلان چیز نداشتن، استعداد آن چیز نداشتن. (آنندراج):
اگر لیلی وش من مایل تسخیر می گردد
رگ مردی ندارد هرکه بی زنجیر می گردد.
عطائی حکیم (آنندراج).
- رگ قیفال، رگ سر. (منتهی الارب):
رگ قیفال بهر پای مزن.
سنایی.
- رگ کردن، تحریک شدن و به هیجان آمدن رگها: رگ کردن پستان. رگ کردن فرج.
- رگ کردن پستان، به هیجان آمدن پستان و شیر از آن سرازیر شدن. (ناظم الاطباء).
- رگ گردن، ودج. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ورید. (دهار) (مهذب الاسماء). رگ گردن در غیاث اللغات و آنندراج به معنی غرور و سرکشی آمده است ولی ظاهراً در شعر زیر که به عنوان شاهد آمده است کنایه از خشمگین شدن است:
جدل از خصم هنر باشد و از من عیب است
چون رگ لعل ز دانا رگ گردن عیب است.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- رگ گردن قوی کردن، کنایه است از اصرار کردن بر دعوی خود. (آنندراج).
با زور بخت کج رگ گردن قوی مکن
از ذوالفقار باطن اهل سخن بترس.
ملازمانی (از آنندراج).
- رگ گردن نرم کردن، کنایه از ترک دعوی و سرکشی کردن. (آنندراج):
نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار
تا سر خویش به بالین سنان نگذاری.
صائب (از آنندراج).
- رگ مردی یا مردانگی داشتن، از صفت مردی و مروت برخوردار بودن.
- رگ میانگی دست، میزاب البدن. (منتهی الارب).
- رگ میانه ٔ انگشت بنصر وخنصر، اسیلم. (منتهی الارب).
- رگ و پی، فضول گوشت: رگ و پی ها را بگیر و بعد بکوب.
- || عِرق و عصب.
- رگهای برناجهنده، اَورده. (منتهی الارب).
- رگهای چشم، شؤون. (منتهی الارب).
- رگهای درون بازو، رواهش. (منتهی الارب).
- رگهای درون شکم، بجر. (از منتهی الارب).
- رگهای گوش، وشائج. (اقرب الموارد).
- رگ هفت اندام، اکحل. (منتهی الارب).
|| اصل و نسب. (برهان) (ناظم الاطباء). گوهر. نژاد. تبار. رگه. رجوع به رگه شود:
سپهبد سیاوخش را خواند و گفت
که خون رگ و مهر نتوان نهفت.
فردوسی.
هرگز به مال و جاه نگردد بزرگ نام
بدگوهری که خبث طبیعیش در رگ است.
سعدی.
- بدرگ، بداصل. بدنهاد. بدذات:
که من زآن سگ بدرگ تیره جان
بگیرم همه مرز هاماوران.
فردوسی.
- رگ و ریشه، اقارب. خویشاوندان. اقوام ونزدیکان.
- امثال:
رگ به ریشه می کشد، فرزندان حالات و صفات خود را از پدر و مادر و اجداد خود به ارث می برند.
|| (اِمص) با خود از روی خشم و قهر سخن گفتن. (برهان). رجوع به رگیدن و ژکیدن شود. || (اِ) شاخه های پیوسته و دراز معدنی از فلز وجز فلز در روی زمین. (یادداشت مؤلف). رشته های کان در زمین. رگه: و گروهی [از مردم سودان] گردنده اند هم اندر این ناحیت خویش و هر جائی که رگ زر بیشتر یابند فرودآیند. (حدود العالم). همچنانکه درسنگها رگهاست از لعل و یاقوت و زر و نقره و سرب و نمک و نفت و سیماب. (کتاب المعارف).
- رگ زر، سام. سامه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
|| رگ ابر؛ خطی که از ابر نمایان باشد، و پاره ٔ ابر سیاه بدرازا که بصورت رگ باشد. (آنندراج):
شب بیاد سر زلف تو کشیدم آهی
رگ ابر سیهی گشت و بروزم بگریست.
خالص (از آنندراج).
- رگ دارشدن شراب، شراب رگدار شرابی باشد که به انداختن آب اندک در آن مانند رگها پیدا آید و رگدار شدن شراب موصوف به این وصف شدن باشد. (آنندراج).
- رگ رگ، شاخه شاخه. رشته رشته:
رگ رگ است این آب شیرین و آب شور
در خلایق می رود تا نفخ صور.
مولوی.
|| فقره. شق. وجهه:
عزیمت تو دورگ داشت از شتاب و درنگ
چنانکه داشت دو رگ ذوالفقار از آتش و آب.
مسعودسعد.
|| هر طبقه از طبقات آجر یا خشت در بنا. رج. (یادداشت مؤلف). طبقه.
- رگ کردن، رج کردن. ردیف کردن. پهلوی هم قرار دادن.
|| خط ترک یا برجستگی خفیف بر شیشه و امثال آن. || غیرت. حمیت: فلانی بی رگ است، یعنی غیرت و حمیت ندارد.
- به رگ غیرت کسی برخوردن، سخنی یا عملی بر او ناگوار آمدن.

رگ. [رَ گ َ] (اِخ) یکی از شانزده کشور اوستائی است. (ایران باستان). همان ری مشهور است. رجوع به ری شود.

فرهنگ عمید

رگ

(زیست‌شناسی) مجرای خون در بدن، لولۀ باریک غشایی در بدن انسان و سایر جانداران که خون در آن جریان دارد،
[مجاز] نسب، اصل، نژاد،
* رگ‌به‌رگ شدن: (زیست‌شناسی) دردناک شدن عضوی از بدن به‌واسطۀ حرکت شدید و ناگهانی و پیچیده شدن یا از جا دررفتن رگ و پی در مفصل،
* رگ جان: (زیست‌شناسی) [قدیمی] شاهرگ، ورید، حبل‌الورید،
* رگ زدن: (مصدر لازم) سوراخ کردن ورید با نشتر برای کم کردن مقداری از خون بدن، رگ گشادن، فصد، فصد کردن، خون گرفتن از رگ،
* رگ نهادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
تسلیم شدن، گردن نهادن،
فروتنی کردن،
فرمان بردن،


لاغر

انسان یا حیوان باریک‌اندام و کم‌گوشت،

فرهنگ فارسی هوشیار

لاغر

(صفت) باریک اندام مقابل فربه چاق: بود کوبجاه از تو کمتر شود هم از رشک مهر تو لاغر شود. (شا. لغ. ) نزار، باریک اندام

گویش مازندرانی

رگ رگ

مشغول کاری بودن، آهسته کاری و مسامحه از روی عمد


رگ به رگ ببین

رگ به رگ شدن، ضرب خوردگی، گرفتگی عضله

فرهنگ معین

لاغر

(غَ) (ص.) باریک، باریک اندام، نزار.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

لاغر

نزار

مترادف و متضاد زبان فارسی

لاغر

باریک، ضعیف، غث، کم‌جثه، منهوک، نازک، نحیف، نزار،
(متضاد) چاق، سمین، فربه

معادل ابجد

رگ لاغر

1451

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری